طرح سرشماری نفوس ومسکن



به در خانه ای می روند پیرزنی درب را باز می کند
وقـتی پرسیده می شــود : تعداد جمعیت خانوار؟
پیرزن سرش را می اندازد پایین و می گوید :
میشه خونه‌ی ما باشه برای فردا؟
می گویند : چرا؟
یه خورده صبر می کند و جواب می دهد:
آخه الان دقیق نمی‌دونم.
شاید فردا از پسرم خبری بشه.....

خــاطره فــروش !

    خاطره که زیاد است، حرف زیاد است، شوق زیاد است، حسرت زیاد است...
 همه اش از " شهــادت "
 همه اش برای " شهــادت "

شهــادت را به " بهـــا " می دهند!

فقط يک بار رفته بود جبهه و آن هم از سوي جهاد سازندگي. فکر ميکرد اين جوري ميشود جان سالم به در برد و اگرچه خيلي از بچه هاي جهاد هم شهيد شدند اما او جان سالم به در برد.
فقط چهل و پنج روز توي جبهه بود و آن هم سهميه بيست درصد کارکنان دولت که اجباري بود. اين در و آن در زد که از طرف جهاد اعزام شود که شد.
فقط رانندگي ميکرد البته نه روي ماشينهاي سنگين. اصلاً هم دوست نداشت که سنگرساز بي سنگر باشد که نشد. اجبار که نبود . وقتي گفتند که بايد بروي خط و مثلاً چيزي ببري عذر و بهانه آورد و ... نرفت.
فقط ميخواست توي چشم باشد که تا مسئولي مي آمد زود بساط چاي را علم ميکرد و هيچ وقت هم يادش نميرفت که شربت آبليمو درست کند که انصافاً کارش عالي بود.
فقط ... يادش بود که وقت خداحافظي به مسئولش بگويد که انشاءالله خدا اين اندک عبادت را از من قبول کند که گفت و کلي هم براي پيروزي رزمندگان دعا کرد و از خدا هم با صداي بلند خواست که باز هم از اين توفيقات نصيبش کند...  که نکرد.
از آن روزهاي خدايي، به قول خودش، متأسفانه فقط خاطر ه هايش باقي مانده که تا حالا در هفده مدرسه و شش دانشگاه تعريف کرده و دو کتاب هم چاپ کرده و يک کتاب زير چاپ دارد...


چرا به خاطر من گناه مي کنند؟

 آيا واقعاً رسيده ايم به اين که دچار بلا شده ايم؟ آيا واقعاً اميدمان از همه جا قطع شده و فقط از خداوند کمک مي خواهيم؟ برادران مواظبت کنيد که دروغ نگوييم، پناه بر خدا.

 

شهیــــد محمـــد بروجـــردی

وقتي با او مطرح مي کردند که فلاني اينجوري گفته است، ناراحت مي شد و مي گفت: خدايا ما را ببخش.
ما پيش خودمان فکر مي کرديم که اينها چون پشت سرش گفته اند ناراحت شده است و مي گفتيم: حاج آقا ناراحت نباش.
مي گفت: از اين ناراحت هستم که من خودم چيزي نيستم. من خودم آدمي بي ارزش هستم. اين آدم هاي به اين خوبي چرا براي يک آدم بي ارزش گناه مي کنند.

...

ادامه نوشته

دردهايت همه اش براي من...

دردهايت همه اش براي من
به همه گفته ام به جاي تو نفس بكشند.به جاي نفس هايي كه بالا نمي آيند.
اما براي تحمل دردهايت كسي حاضر نشد شريك ما باشد.
مي گويند دردهايت را نمي شود تقسيم كرد.
دردهايت همه اش براي من .....

التماس می‌کنم دست ما را بگیرید

شهيدان، ‌گوهر تابناک بر پيشاني دفاع مقدس اند و از اين رو است که هر دل آگاه و وجدان پاکي،‌تکريم و سپاس آنان را بر خود فرض مي شمرد و هر آرزومند سربلندي پرچم اسلام و هر مومن به بشارت هاي قرآن، بر آنان درود مي فرستد. پروردگارا؛ ‌بهترين سلام و رحمت خود را بر آنان نثار فرما و آنان را با برترين بندگانت محشور کن. (مقام معظم رهبری)

قرار ما در ملکوت... .


برایم نذر میکنند که تو کمرنگ شوی در نفسهایم...
.
و تو چه زیبا اجابت میکنی مصلحتشان را و من هنوزهم درد میکشم...
.
سال ها از تو دورم... شاید تو می دانی من از جانت چه میخواهم
.
جوابش را فقط تو میدانی و خودت هم خوب میدانی که اگر نیایی...اگر نیایم...
.
قسم قسم که خدای تو خدای من هم هست باشد!!! باشد...
.
من هم خدایی دارم بگذار من درد بکشم مثل همیشه
.
این روزها زیبایی لبخندت در کمرنگ بودنش است اما من...
.
نه از تو می گذرم و نه از غروب دیارت...
.
قرار ما در ملکوت... .
..

اینطوری مادر رو راضی کرد و رفت ...

جلوی مادر با ادب می نشست و می گفت:
- من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟
مادر: خب معلومه! خدا رو
- امام حسین علیه السلام رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟
مادر: امام حسین علیه السلام رو هم برای خدا می خوام
- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین علیه السلام بشم؟! اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت ... رفت و فدای امام حسین علیه السلام شد.



نیایش




خدایا ما را ببخش. گناهانی که مارا احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم گناهانی که میکنیم
و با هزار قدرت عقل توجیه میکنیم و خود از بدی آن آگاهی نداریم......
نیایش شهید چمران....

قیامت یقه تان را میگیرم...





ما که رفتیم ، مادر پیری دارم و ۱ زن و سه بچه قدو نیم قد ، از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام :

قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید.

چشم هايش...

می گویند شهید همت چشمان زیبایی داشت.

بخاطر اینکه اصلا به نامحرم و صحنه ی گناه نگاه نکرده بود و شبها در نماز شب بسیار گریه می کرد.

وقتی هم که شهید شد سرش، از قسمت زیر چشم جدا شد.

خدا چشم های حــاج همت را برای خودش می خواست ...





تخریب چی ...


حق ما در انحراف دیگران....


هشدار! که این ثانیه ها صبر ندارند ..

تا چه اندازه در راه خدا و برای خدا بی خوابی کشیدم؟ چقدر خستگی درک کردم و برای رفع خستگی باز هم جهاد کردم و بی خوابی کشیدم!؟ اصلا چقدر در شرایط حال حاضر بی خوابی و خستگی و جهاد بی تابانه را وظیفه میدانم!؟ تا بحال قدر جای خالی امام زمانم را حس کردم و چند شب را در داغ هجرشان صبح کردم!؟










« بسم الله الرحمن الرحیم »


در جایی خواندم که سردار شهید محمد ابراهیم همت، سردار خیبر، آن چنان در فضای جهاد و جنگ، بی صبرانه و بی تابانه تلاش داشت و می دوید، که بارها شده بود که وقت بیرون آمدن از سنگر نماز جماعت خط، روی زمین می افتاد و از حال میرفت! بارها پزشکان جبهه به او استراحت میدادند و او همچنان بیتاب بازگشت به فضای جهاد.

حاجی خستگی را خسته کرده بود!!

.....

ادامه نوشته

پایت را از روی خون شهدا بردار ...!



صبحت را با یاد چه کسی آغاز کردی ؟ بایاد خدا ؟؟!؟!؟
گفتی ساعت چند نماز صبحت را خواندی ؟نکنه گفتی باز هم قضا شد؟
وای برما، مگر فراموش کرده ایم حکایت آن شخصی که نزد
امام زمان (عج) رفت ولی با بی توجهی ایشان رو به رو شد،
شخص ناراحت شد و علت را جویا شد،مگر غیر از این بود که امام(عج)
سه بار پشت سر هم فرمودند:
از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است
کسی که نماز مغربش را آنقدر به تاخیر افکند که ستاره ها در آسمان
پدیدار شوند و از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است،
از رحمت خدا به دور است، کسی که نماز صبحش را آنقدر به تاخیر اندازد که
ستاره ها از آسمان محو شوند؟پس چرا فراموش کرده ایم؟چرا ندای حق را نمی شنویم؟
....

ادامه نوشته

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتندخانمی ......



از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتندخانمی گوشی را برداشت.

مثل همه ... موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست و چندسال انتظار، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.

برخلاف تمام موارد قبلی ،آن طرف خط،خانم فقط یک جمله گفت :


آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد.قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید...
به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده .وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قراراست چه اتفاقی بیافتد.


مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد .
تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تاخیر انداخت.

....

ادامه نوشته

یه روز یه ترک و یه رشتی و یه اصفهانی ...!

یه روز یه ترک بود ...

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.

شجاع بود و نترس.

در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک، در برابر دیکتاتوری ایستاد

او برای مردم ایران، آزادی می خواست

و در این راه، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.


یه روز یه رشتی بود...

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند
اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را
و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.

یه روز یه اصفهانی بود...
اسمش حسین خرازی
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.
یه روز یه ...
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و ... !

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر، حتی جانشان را هم نثار کرده اند، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!

تو هم گاهی شیمیایی می شوی و نمی دانی!!!!!!!......


لطفا تا آخرش بخون:



شعری برای شیمیایی ها

آدم بالا می آورد...از بس بالا و پایین می دود
سد امیرکبیر تیر خورده است...چرا اخبار نمی گوید؟
ناصرالدین شاه با قلیانش شلیک می کند....چرا اخبار نمی گوید؟
آب ها هرز می روند و آدم ها هرز....چرا اخبارنمی گوید؟
در هر اداره ای ...ناصرالدین شاه ...ایستاده با تپانچه اش...به انتظار من!
به سبیل مبارکت قسم آقای دکتر! من دیوانه نیستم
آدم بالا می آورد...و پایین می رود آدم
سقوط می کنند برج های مراقبت

این قرص ها را از بلاد خارجه آوردند...تا من غنی شوم
صد دیپلمات بالا می روند و ...چند میلیارد می سوزد نفس هایم
(گفتم که من نفسم می گیرد... به بوی الکل این تب سنج ها حساسم)
دارم صندوق های مهمات را می شمارم از اول...هزار صندوق پایین...ده تابوت بالا
سهام مرگ چند است حالا؟
.....

ادامه نوشته

معیار جانبازی، درصد نیست


دکترهای مهربون در کمینند تا به امید خدا بتوانند ترکشی از بدنم رو شکار کنند. شاید با شکار یک ترکش درصد جانبازی‌ام هم کمتر شد و مثلاً الآن که جانباز 60% درصدم، اون موقع شدم جانباز 55%



دکترهای مهربون در کمینند تا به امید خدا بتوانند ترکشی از بدنم رو شکار کنند. شاید با شکار یک ترکش درصد جانبازی‌ام هم کمتر شد و مثلاً الآن که جانباز 60% درصدم، اون موقع شدم جانباز 55% .

البته خدای رحمن و رحیم شاهده که برای روز محشر دل به همین درصدهاست که بسته‌ام، شاید برایم اندک آبرویی شد. قرآن خوندی؟ عجب روزی است محشر. اذا واقعت الواقعه.
....

ادامه نوشته

جانبازان شیمیایی مظلوم ترین قشر بازمانده جنگ هستند...

علی رضا یزدان پناه جانباز 70 درصد شیمیایی می گوید:

جانبازان شیمیایی مظلوم ترین قشر بازمانده جنگ هستند، چرا که ظاهری آرام و سالم دارند ولی دردهای درونی شان امان آنها را بریده است و کمتر کسی متوجه آن را می شود.

*****

سبک بالان سبک پرواز کردند

به عشق کربلا پر باز کردند

به اوج قله عشق آرمیدند

شهادت را چو جامی سر کشیدند


دلم تنگ است...


*****


ای سرفه ات ردیف غزل های سوخته
جا مانده ای میان دکل های سوخته
در روز های خردلی سرفه ات،چقدر
گُل می کنند در تو دُمل های سوخته
بیهوشی از عفونت این کهنه زخم ها

افتاده ای به دست اجل های سوخته
دارم میان کوچه تو را جار می زنم

ای یادگار کهنه مثل های سوخته
داری به اوج می روی و پیش پای تو
افتاده اند ماه و زحل های سوخته
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوی
ای سرفه ات ردیف غزل های سوخته

دنیای تاول ها... !

راه می‌رود
سرفه می‌كند

پلك می‌زند
سرفه می‌كند
...
تكیه می‌دهد
سرفه می‌كند

سرفه می‌كند
سرفه می‌كند
ایستاده مرده است

لحظه‌ای
هزار بار
تكه‌تكه او
شهید می‌شود
................

از زبان پلاک گمنام...



من پلاكی از فكه برگشته ام. با سابقه سالها حضور در زیر خاك. با عطر و بوی بهشت . آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملایك. شب نشین كانالها! همنشین انتظار. خاك، مرا دربرگرفت. خاك مرا رویید. خاك لبهایم را بوسید.
خاك تنم را پوشید. لاله ای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب می آیم. با شانه های صبور خاك گرفته خاك جنوب و نگاهی كه پی جوی مادری دل نگران است. كانالهای غریب را غریبانه جسته ام.
سنگرهای آبی بی آلایش همدمم بوده اند. شبهای من غریب ترین شبهای شام غریبانند. هفت آسمان از من دور نبوده اند. من فدای فكه ام. شهره گمنامی. خوابیده در شیارها! بی هیچ سایبانی! دلم از مرز بهشت می آید. گمنامی مرا خوشتر است. در كانالها بهتر می توان نفس كشید. راه آنجا تا بهشت یك دهن ناله است. شیارها را خوب می شناسم. شبهای تنهایی را لمس كرده ام ودرد غربت را خوب می فهمم. چندی در محاصره هم بوده ام. عطش را چشیده ام. مرا چند همدم بود. پیشانی بندی ـ قرآن كوچك ـ مهر نمازی ـ وصیتنامه ای ـ چفیه ای خونین! قمقمه ای تهی از آب و مشتی استخوان كه هر صبح به ركوع پهلویی شكسته اند و هر شام به سجود گلویی پاره پاره! آنجا فرشته ها هم بودند. آسمان سینه به سینه زمین بود.

در شبهای من مهتاب بود و ستاره. چهره ها نورانی بود و نسیم با من به گفت وگو بود. پیشانی بند را فرشته ها می بوییدند. قرآن كوچك را چهره های نورانی می خواندند. مهرنماز را ماه برد و وصیتنامه ام را زمین در خویش جایی داد. اما كماكان می درخشد. آسمان به رنگ چفیه ام رشك می برد. دریا در قمقمه ام جا نمی گیرد. مرا روزی گردن آویز شجاعی بود. گردنی شمشادگونه. قامتی بر خاك افتاد و قناسه ای مرا به بهشت رساند.



گامها آمدند و رفتند. نسیمها وزیدند. اما من در خاك رها بودم. هر غروب دلتنگی هایم را با فرشته ها قسمت می كردم و غریبی عادت شیرین من شد. طوفان می وزید. اما من نمی لرزیدم. باران می بارید اما من دریا را می جستم. عطشم را فرات فرومی نشاند. مرا سرپناهی نبود جز آسمان. شبهای دعای كمیل مرا هزار پنجره می خواند و دلهایی كه به رنگ شیعه بود. چشمانی مرا منتظر بود. مادری مهربان یاد مرا واگویه می كرد. زمزمه هایش را می شنیدم. با چشمانی منتظر! غربت من بیشتر و بیشتر می شد. دلم برای مویه های پرسوز می گداخت. می خواستم كسی مرا بخواند. پیشانی بندم را به مادری می سپرد. چفیه ام را به چهره می مالید. می گریست. گرد غربت را از چهره ام می زدود. مرا آغوش مهربانی در آغوش می گرفت. خاك را به گفت وگو می نشست. دمی مویه ای سرمی داد. از غربت نی برایم می خواند.

من كه ماندم، مجنونم را لیلایی خواندند و دشت آواره من شد. سكوت لاله های همجوار، كانالها را پر می كرد و تماشا پی در پی دور می شد.


از كه باید پرسید چرا عطش جواب لبهای من است ؟ از كه باید پرسید چرا مشتی استخوان؟ از كه باید پرسید پلاكهای همسفر من كجایند؟ از كه باید پرسید این همه مظلومیت چرا بر خاك آرمیده است؟ از كه باید پرسید چفیه های خونین در شلمچه چه می كنند؟ به كه باید گفت: قمقمه های سوراخ هنوز در خاك غلط می خورند؟ كلاه های شكافته را فقط خورشید لبخند می نوازد. كودكی در شلمچه گله می كرد چرا دیگر خواب بابایم را نمی بینم؟ گناه از كیست؟

شهید، امام رضا(علیه السلام)










اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.

در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.
چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم.
هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم.
گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.




آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام).

شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم.
در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...




هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.
دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود.
آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.
همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند.
با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود.
شهیدى آرام خفته به خاک.
یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد.

از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند.
گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است.
شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند.

مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»


شهدا ... التماس دعا ...

دخترم فدای سر شهدا....

 




سالم جبّار حسّون، از عشاير عراق بود كه با برادرش سامي، پول مي‌گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان مي‌كردند. چند وقتي بود كه سالم را نمي‌ديدم.

از برادرش سراغش را گرفتم. به عربي گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مريض است.»

گفتم: «بگو بيايد براي شهدا كار كند، خدا حتماً شفايش مي‌دهد.» صبح جمعه بود كه در منطقه هور، يك بلم عراقي به ما نزديك شد. به ساحل كه رسيد،‌ ديدم سالم، از بلم پياده شد و افتاد روي خاك. گفت: «دارم مي‌ميرم.» به شدت درد مي‌كشيد.

فقط يك راه داشتم.
گذاشتيمش توي آمبولانس و آمديم طرف ايران. به او گفتم خودش را معرفي نكند.
از ظهر گذشته بود كه رسيديم به بيمارستان شهيد چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاينه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سريع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گريه افتاد، التماس مي‌كرد كه

«من غريبم، كسي را ندارم. به من دارو بدهيد، خوب مي‌شوم.»

فكر كرديم شايد دكتر در تشخيص خود اشتباه كرده. برديمش بيمارستان شهيد بقايي اهواز. چند ساعتي منتظر مانديم، اما از دكتر كشيك خبري نبود. بالاخره دكتر رسيد. همان دكتر دغاغله بود! گفتم:

«دكتر، ما فكر كرديم شما در تشخيص اشتباه كرديد، از دستتان فرار كرديم. ولي ظاهرا اين مريض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهايم. به كسي هم نگفته بوديم كه يك عراقي را اينجا بستري كرديم. من بودم و يك پاسدار عرب‌زبان اهوازي، به نام عدنان. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتيم اهواز. وارد بيمارستان كه شدم، ديدم توي حياط دارد راه مي‌رود. گفتم:

«سالم، ديدي دكترهاي ما چه خوب هستند و چه مردم خوبي داريم.» زد زير گريه. گفت: «وقتي دكتر مرا عمل كرد، آقايي آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توي بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشيدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشيد و گفت بچه‌ها بياييد دوستتان را داخل بخش ببريد. عده‌اي جوان دورم را گرفتند كه گويي همه‌شان را مي‌شناسم. به من گفتند اينجا اصلاً احساس غريبي نكن.

چون تو ما را از غربت بيرون آوردي، ما هم تو را تنها نمي‌گذاريم. آنها تا چند لحظة پيش كنار من بودند!» ... از آن روز، سالم به‌كلي عوض شده بود.

مي‌گفت: «تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم.» خالصانه و با دقت كار مي‌كرد. بعثي‌ها دخترش را كشتند تا با ما همكاري نكند، اما هميشه مي‌گفت: «فداي سر شهدا!»



راوی:محمد احمديان

بگو عاشق نیستیم ....


 




انگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم:
«گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم»


گفت: «بگو عاشق نیستیم.»
گفتم:«علی آقا!هوا خیلی گرم است.نمی شود تکان خورد.»


گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید:خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟

همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی.»


نتوانستم حرف دیگری بزنم.
گوشی را گذاشتم،برگشتم و گفتم:«بچه ها،اگر از گرما بی جان هم شویم،باید جستجو را ادامه دهیم.»

پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم.تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی،چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید.

به التماس نالیدیم: خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید...


در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود...

شهید گمنام

شهیدی پیداکردیم که پلاک نداشت

اصلا هیچ نشونه ای نداشت.

امیدواربودم جایی ازلباسش اسمش رانوشته باشد

بالاخره پیداکردیم.نوشته بود:

اگربرای خداست بگذارگمنام بمانم........



شادی ارواح پاک و مطهر جمیع شهدا صلوات

شهید آوینی

هر کس می خواهد ما را بشناسد ، داستان کربلا را بخواند اگر چه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد.

سیّد شهیدان اهل قلم
سیّد مرتضی آوینی
شهید آوینی

زیباترین مناجات دكتر چمران...

ای خدای بزرگ

آنقدر به ما عظمت روح و تقوا كن

كه همه وجود خود را با عشق و رغبت قربانی حق كنیم.

خدایا ما را از گرداب خودخواهی و از گردباد هوا و هوس نجات ده و به ما قدرت ایثار عطا كن.

خدایا آنچنان تار و پود وجود ما را به عشق خود عجین كن كه در وجودت محو شویم.

خدایا در این لحظات سخت امتحان نور ایمان را به قلب ما بتابان

و مارااز لغزش نگاه دار.

خدایا ما را قدرت ده كه طاغوت خودپرستی را به زیر افكنیم و حق و حقیقت را فدای منفعت های شخصی نكنیم.

شهید بی سر...

شهید بی سر

شهیدی که بر خاک می خفت چنین گفت

اگر فتح این است که دشمن شکست


چرا همچنان دشمنی ها هست

بدون شرح...

بدون شرح...

شهیدان زنده اند.....

بدجوری زخمی شده بود

رفتم بالای سرش نفس نفس میزد

بهش گفتم زنده ای؟

گفت هنوزنه!!!

خشکم زد

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره...

اون زنده بودن را درشهادت می دید و من بیچاره....
شهیدان زنده اند.....